چنان بد که روزی به نخچیر شیر

فرود آمد از باره بهرامشاه همی داشت آن باره لنبک نگاه
بمالید شادان به چیزی تنش یکی رشته بنهاد بر گردنش
چو بنشست بهرام لنبک دوید یکی شهره شطرنج پیش آورید
یکی کاسه آورد پر خوردنی بیاورد هرگونه آوردنی
به بهرام گفت ای گرانمایه مرد بنه مهره بازی از بهر خورد
بدید آنک کلنبک بدو داد شاه بخندید و بنهاد بر پیش گاه
چو نان خورده شد میزبان در زمان بیاورد جامی ز می شادمان
همی خورد بهرام تا گشت مست به خوردنش آنگه بیازید دست
شگفت آمد او را ازان جشن اوی وزان خوب گفتار وزان تازه روی
بخفت آن شب و بامداد پگاه از آواز او چشم بگشاد شاه
چنین گفت لنبک به بهرام گور که شب بی نوا بد همانا ستور
یک امروز مهمان من باش وبس وگر یار خواهی بخوانیم کس
بیاریم چیزی که باید به جای یک امروز با ما به شادی بپای
چنین گفت با آبکش شهریار که امروز چندان نداریم کار
که ناچار ز ایدر بباید شدن هم اینجا به نزد تو خواهم بدن
بسی آفرین کرد لنبک بروی ز گفتار او تازه‌تر کرد روی
بشد لنبک و آب چندی کشید خریدار آبش نیامد پدید
غمی گشت و پیراهنش درکشید یکی آبکش را به بر برکشید
بها بستد و گوشت بخرید زود بیامد سوی خانه چون باد و دود
بپخت و بخوردند و می خواستند یکی مجلس دیگر آراستند