چنان بد که روزی به نخچیر شیر

چنان بد که روزی به نخچیر شیر همی رفت با چند گرد دلیر
بشد پیر مردی عصایی به دست بدو گفت کای شاه یزدان‌پرست
به راهام مردیست پرسیم و زر جهودی فریبنده و بدگهر
به آزادگی لنبک آبکش به آرایش خوان و گفتار خوش
بپرسید زان کهتران کاین کیند به گفتار این پیر سر بر چیند
چنین گفت با او یکی نامدار که ای با گهر نامور شهریار
سقاایست این لنبک آبکش جوانمرد و با خوان و گفتار خوش
به یک نیم روز آب دارد نگاه دگر نیمه مهمان بجوید ز راه
نماند به فردا از امروز چیز نخواهد که در خانه باشد به نیز
به راهام بی‌بر جهودیست زفت کجا زفتی او نشاید نهفت
درم دارد و گنج و دینار نیز همان فرش دیبا و هرگونه چیز
منادیگری را بفرمود شاه که شو بانگ زن پیش بازارگاه
که هرکس که از لنبک آبکش خرد آب خوردن نباشدش خوش
همی بود تا زرد گشت آفتاب نشست از بر باره بی‌زور و تاب
سوی خانه‌ی لنبک آمد چو باد بزد حلقه بر درش و آواز داد
که من سرکشی‌ام ز ایران سپاه چو شب تیره شد بازماندم ز شاه
درین خانه امشب درنگم دهی همه مردمی باشد و فرهی
ببد شاد لنبک ز آواز اوی وزان خوب گفتار دمساز اوی
بدو گفت زود اندر آی ای سوار که خشنود باد ز تو شهریار
اگر با تو ده تن بدی به بدی همه یک به یک بر سرم مه بدی