دگر روز چون بردمید آفتاب

بیاورد پس خلعت خسروی همان اسپ و هم جامه‌ی پهلوی
به خسرو سپردند و بنواختش بر گاه فرخنده بنشاختش
شهنشاه خسرو به نرسی رسید ز تخت اندر آمد به کرسی رسید
برادرش بد یک‌دل و یک‌زبان ازو کهتر آن نامدار جوان
ورا پهلوان کرد بر لشکرش بدان تا به آیین بود کشورش
سپه را سراسر به نرسی سپرد به بخشش همی پادشاهی ببرد
در گنج بگشاد و روزی بداد سپاهش به دینار گشتند شاد
بفرمود پس تا گشسپ دبیر بیامد بر شاه مردم پذیر
کجا بود دانا بدان روزگار شمار جهان داشت اندر کنار
جوانوی بیدار با او بهم که نزدیک او بد شمار درم
ز باقی که بد نزد ایرانیان بفرمود تا بگسلد از میان
دبیران دانا به دیوان شدند ز بهر درم پیش کیوان شدند
ز باقی که بد بر جهان سربسر همه برگرفتند یک با دگر
نود بار و سه بار کرده شمار به ایران درم بد هزاران هزار
ببخشید و دیوان بر آتش نهاد همه شهر ایران بدو گشت شاد
چو آگاه شد زان سخن هرکسی همی آفرین خواند هرکس بسی
برفتند یکسر به آتشکده به ایوان نوروز و جشن سده
همی مشک بر آتش افشاندند به بهرام بر آفرین خواندند
وزان پس بفرمود کارآگهان یکی تا بگردند گرد جهان
کسی را کجا رانده بد یزدگرد بجست و به یک شهرشان کرد گرد