چو بر تخت بنشست بهرام گور

به هستی یزدان گوایی دهیم روان را بدین آشنایی دهیم
بهشتست و هم دوزخ و رستخیز ز نیک و ز بد نیست راه گریز
کسی کو نگرود به روز شمار مر او را تو بادین و دانا مدار
به روز چهارم چو بر تخت عاج بسر بر نهاد آن پسندیده تاج
چنین گفت کز گنج من یک زمان نیم شاد کز مردم شادمان
نیم خواستار سرای سپنج نه از بازگشتن به تیمار و رنج
که آنست جاوید و این ره‌گذار تو از آز پرهیز و انده مدار
به پنجم چنین گفت کز رنج کس نیم شاد تا باشدم دست‌رس
به کوشش بجوییم خرم بهشت خنک آنک جز تخم نیکی نکشت
ششم گفت بر مردم زیردست مبادا که هرگز بجویم شکست
جهان را ز دشمن تن‌آسان کنیم بداندیشگان را هراسان کنیم
به هفتم چو بنشست گفت ای مهان خردمند و بیدار و دیده جهان
چو با مردم زفت زفتی کنیم همی با خردمند جفتی کنیم
هرانکس که با ما نسازند گرم بدی بیش ازان بیند او کز پدرم
هرانکس که فرمان ما برگزید غم و درد و رنجش نباید کشید
به هشتم چو بنشست فرمود شاه جوانوی را خواندن از بارگاه
بدو گفت نزدیک هر مهتری به هر نامداری و هر کشوری
یکی نامه بنویس با مهر و داد که بهرام بنشست بر تخت شاد
خداوند بخشایش و راستی گریزنده از کژی و کاستی
که با فر و برزست و با مهر و داد نگیرد جز از پاک دادار یاد