چو بهرام و خسرو به هامون شدند

به یزدان پناهید کو بد پناه نماینده‌ی راه گم کرده راه
بشد خسرو و برد پیشش نماز چنین گفت کای شاه گردن‌فراز
نشست تو بر گاه فرخنده باد یلان جهان پیش تو بنده باد
تو شاهی و ما بندگان توایم به خوبی فزایندگان توایم
بزرگان برو گوهر افشاندند بران تاج نو آفرین خواندند
ز گیتی برآمد سراسر خروش در آذر بد این جشن روز سروش
برآمد یکی ابر و شد تیره‌ماه همی تیر بارید ز ابر سیاه
نه دریا پدید و نه دشت و نه راغ نبینم همی در هوا پر زاغ
حواصل فشاند هوا هر زمان چه سازد همی زین بلند آسمان
نماندم نمکسود و هیزم نه جو نه چیزی پدیدست تا جودرو
بدین تیرگی روز و بیم خراج زمین گشته از برف چون کوه عاج
همه کارها را سراندر نشیب مگر دست گیرد حسین قتیب
کنون داستانی بگویم شگفت کزان برتر اندازه نتوان گرفت