گذشت آن شب و بامداد پگاه

برین پاک یزدان گوای منست خرد بر زبان رهنمای منست
همان موبد و موبد موبدان پسندیده و کاردیده ردان
برین کار یک سال گر بگذرد نپیچم ز گفتار جان و خرد
ز میراث بیزارم و تاج و تخت ازان پس نشینم بر شوربخت
چو پاسخ شنیدند آن بخردان بزرگان و بیداردل موبدان
ز گفت گذشته پشیمان شدند گنه کارگان سوی درمان شدند
به آواز گفتند یک با دگر که شاهی بود زین سزاوارتر
به مردی و گفتار و رای و نژاد ازین پاک‌تر در جهان کس نزاد
ز داد آفریدست ایزد ورا مبادا که کاری رسد بد ورا
به گفتار اگر هیچ تاب آوریم خرد را همی سر به خواب آوریم
همه نیکویها بیابیم ازوی به خورد و به داد اندر آریم روی
بدین برز بالا و این شاخ و یال به گیتی کسی نیست او را همال
پس پشت او لشکر تازیان چو منذرش یاور به سود و زیان
اگر خود بگیرد سر گاه خویش به گیتی که باشد ز بهرام بیش
ازان پس ز ایرانیانش چه باک چه ما پیش او در چه یک مشت خاک
به بهرام گفتند کای فرمند به شاهی توی جان ما را پسند
ندانست کس در هنرهای تو به پاکی تن و دانش و رای تو
چو خسرو که بود از نژاد پشین به شاهی برو خواندند آفرین
همه زیر سوگند و بند وییم که گوید که اندر گزند وییم
گرو زین سپس شاه ایران بود همه مرز در چنگ شیران بود