چنین گفت بهرام کای مهتران

چنین گفت منذر به ایرانیان که خواهم که دانم به سود و زیان
کزین سال ناخورده شاه جوان چرایید پر درد و تیره‌روان
بزرگان به پاسخ بیاراستند بسی خسته دل پارسی خواستند
ز ایران کرا خسته بد یزدگرد یکایک بران دشت کردند گرد
بریده یکی را دو دست و دو پای یکی مانده بر جای و جانش به جای
یکی را دو دست و دو گوش و زبان بریده شده چون تن بی‌روان
یکی را ز تن دور کرده دو کفت ازان مردمان ماند منذر شگفت
یکی را به مسمار کنده دو چشم چو منذر بدید آن برآورد خشم
غمی گشت زان کار بهرام سخت به خاک پدر گفت کای شوربخت
اگر چشم شادیت بر دوختی روان را به آتش چرا سوختی
جهانجوی منذر به بهرام گفت که این بد بریشان نباید نهفت
سخنها شنیدی تو پاسخ‌گزار که تندی نه خوب آید از شهریار