چنین گفت بهرام کای مهتران

چنین گفت بهرام کای مهتران جهاندیده و سالخورده سران
پدر بر پدر پادشاهی مراست چرا بخشش اکنون برای شماست
به آواز گفتند ایرانیان که ما را شکیبا مکن بر زیان
نخواهیم یکسر به شاهی ترا بر و بوم ما را سپاهی ترا
کزین تخمه پرداغ و دودیم و درد شب و روز با پیچش و باد سرد
چنین گفت بهرام کری رواست هوا بر دل هرکسی پادشاست
مرا گر نخواهید بی‌رای من چرا کس نشانید بر جای من
چنین گفت موبد که از راه داد نه خسرو گریزد نه کهتر نژاد
تو از ما یکی باش و شاهی گزین که خوانند هرکس برو آفرین
سه روز اندران کار شد روزگار که جویند ز ایران یکی شهریار
نوشتند پس نام صد نامور فروزنده‌ی تاج و تخت و کمر
ازان صد یکی نام بهرام بود که در پادشاهی دلارام بود
ازین صد به پنجاه بازآمدند پر از چاره و پرنیاز آمدند
ز پنجاه بهرام بود از نخست اگر جست پای پدر گر نجست
ز پنجاه بازآوریدند سی ز ایرانی و رومی و پارسی
ز سی نیز بهرام بد پیش رو که هم تاجور بود و هم شیر نو
ز سی کرد داننده موبد چهار وزین چار بهرام بد شهریار
چو تنگ اندرآمد ز شاهی سخن ز ایرانیان هرک او بد کهن
نخواهیم گفتند بهرام را دلیر و سبکسار و خودکام را
خروشی برآمد میان سران دل هرکسی تیز گشت اندران