ور ایدونک گم کرده دارند راه
|
|
بخواهند بردن همی از تو گاه
|
من و این سواران و شمشیر تیز
|
|
برانگیزم اندر جهان رستخیز
|
ببینی بروهای پرچین من
|
|
فدای تو بادا تن و دین من
|
چو بینند بیمر سپاه مرا
|
|
همان رسم و آیین و راه مرا
|
همین پادشاهی که میراث تست
|
|
پدر بر پدر کرد شاید درست
|
سه دیگر که خون ریختن کار ماست
|
|
همان ایزد دادگر یار ماست
|
کسی را جز از تو نخواهند شاه
|
|
که زیبای تاجی و زیبای گاه
|
ز منذر چو شاه این سخنها شنید
|
|
بخندید و شادان دلش بردمید
|
چو خورشید برزد سر از تیغ کوه
|
|
ردان و بزرگان ایران گروه
|
پذیره شدن را بیاراستند
|
|
یکی دانشی انجمن خواستند
|
نهادند بهرام را تخت عاج
|
|
به سر بر نهاده بهاگیر تاج
|
نشستی به آیین شاهنشهان
|
|
بیاراست کو بود شاه جهان
|
ز یک دست بهرام منذر نشست
|
|
دگر دست نعمان و تیغی به دست
|
همان گرد بر گرد پردهسرای
|
|
ستاده بزرگان تازی به پای
|
از ایرانیان آنک بد پاکرای
|
|
بیامد به دهلیز پردهسرای
|
بفرمود تا پرده برداشتند
|
|
ز درشان به آواز بگذاشتند
|
به شاه جهان آفرین خواندند
|
|
به مژگان همی خون برافشاندند
|
رسیدند نزدیک بهرامشاه
|
|
بدیدند زیبا یکی تاج و گاه
|
به آواز گفتند انوشه بدی
|
|
همیشه ز تو دور دست بدی
|
شهنشاه پرسید و بنواختشان
|
|
به اندازه بر پایگه ساختشان
|