خود و شاه بهرام با رایزن
|
|
نشستند و گفتند بیانجمن
|
سخنشان بران راست شد کز یمن
|
|
به ایران خرامند با انجمن
|
گزین کرد از تازیان سی هزار
|
|
همه نیزهداران خنجرگزار
|
به دینارشان یکسر آباد کرد
|
|
سر نامداران پر از باد کرد
|
چو آگاهی این به ایران رسید
|
|
جوانوی نزد دلیران رسید
|
بزرگان ازان کار غمگین شدند
|
|
بر آذر پاک برزین شدند
|
ز یزدان همی خواستند آنک رزم
|
|
مگر باز گردد به شادی و بزم
|
چو منذر به نزدیک جهرم رسید
|
|
برآن دشت بیآب لشکر کشید
|
سراپرده زد راد بهرامشاه
|
|
به گرد اندر آمد ز هر سو سپاه
|
به منذر چنین گفت کای رایزن
|
|
به جهرم رسیدی ز شهر یمن
|
کنون جنگ سازیم گر گفتوگوی
|
|
چو لشکر به روی اندر آورد روی
|
بدو گفت منذر مهان را بخوان
|
|
چو آیند پیشت بیارای خوان
|
سخن گوی و بشنو ازیشان سخن
|
|
کسی تیز گردد تو تیزی مکن
|
بخوانیم تا چیستشان در نهان
|
|
کرا خواند خواهند شاه جهان
|
چو دانسته شد چارهی آن کنیم
|
|
گر آسان بود کینه پنهان کنیم
|
ور ایدون کجا کین و جنگ آورند
|
|
بپیچند و خوی پلنگ آورند
|
من این دشت جهرم چو دریا کنم
|
|
ز خورشید تابان ثریا کنم
|
بر آنم که بینند چهر ترا
|
|
چنین برز و بالا و مهر ترا
|
خردمندی و رای و فرهنگ تو
|
|
شکیبایی و دانش و سنگ تو
|
نخواهند جز تو کسی تخت را
|
|
کله را و زیبایی بخت را
|