بگوی این که گفتی به بهرامشاه
|
|
چو پاسخ بجویی نمایدت راه
|
فرستاد با او یکی نامدار
|
|
جوانوی شد تا در شهریار
|
چو بهرام را دید داننده مرد
|
|
برو آفریننده را یاد کرد
|
ازان برز و بالا و آن یال و کفت
|
|
فروماند بینادل اندر شگفت
|
همی می چکد گویی از روی اوی
|
|
همی بوی مشک آید از موی اوی
|
سخنگوی بیفر و بیهوش گشت
|
|
پیامش سراسر فراموش گشت
|
بدانست بهرام کو خیره شد
|
|
ز دیدار چشم و دلش تیره شد
|
بپرسید بسیار و بنواختش
|
|
به خوبی بر تخت بنشاختش
|
چو گستاخ شد زو بپرسید شاه
|
|
کز ایران چرا رنجه گشتی به راه
|
فرستاد با او یکی پرخرد
|
|
که او را به نزدیک منذر برد
|
بگوید که آن نامه پاسخ نویس
|
|
به پاسخ سخنهای فرخ نویس
|
وزان پس نگر تا چه دارد پیام
|
|
ازو بشنود پاسخ او تمام
|
بیامد جوانو سخنها بگفت
|
|
رخ منذر از رای او برشکفت
|
چو بشنید زان مرد بنا سخن
|
|
مر آن نامه را پاسخ افگند بن
|
جوانوی را گفت کای پرخرد
|
|
هرانکس که بد کرد کیفر برد
|
شنیدم همه هرچ دادی پیام
|
|
وزان نامداران که کردی سلام
|
چنین گوی کاین بد که کرد از نخست
|
|
که بیهوده پیکار بایست جست
|
شهنشاه بهرام گور ایدرست
|
|
که با فر و برزست و با لشکرست
|
ز سوراخ چون مار بیرون کشید
|
|
همی دامن خویش در خون کشید
|
گر ایدونک من بودمی رای زن
|
|
به ایرانیان بر نبودی شکن
|