چنان بد که یک روز در بزمگاه

برفتند نعمان و منذر ز جای همان نیزه‌داران پاکیزه‌رای
چو منذر ببهرام نزدیک شد ز گرد سپه روز تاریک شد
پیاده شدند آن دو آزادمرد همی گفت بهرام تیمار و درد
ز گفتار او چند منذر گریست بپرسید گفت اختر شاه چیست
بدو گفت بهرام کو خود مباد که گیرد ز شوم اخترش نیز یاد
که هر کو نیاید به راه خرد ز کردار ترسم که کیفر برد
فرود آوریدش هم‌انجا که بود بران نیکوی نیکویها فزود
بجز بزم و میدان نبودیش کار وگر بخشش و کوشش کارزار