چنین پاسخ آورد بهرام باز
|
|
که از من تو بیکار خوردی مساز
|
مرا هست دانش اگر سال نیست
|
|
بسان گوانم بر و یال نیست
|
ترا سال هست و خرد کمترست
|
|
نهاد من از رای تو دیگرست
|
ندانی که هرکس که هنگام جست
|
|
ز کار آن گزیند که باید نخست
|
تو گر باز هنگام جویی همی
|
|
دل از نیکویها بشویی همی
|
همه کار بیگاه و بیبر بود
|
|
بهین از تن زندگان سر بود
|
هران چیز کان در خور پادشاست
|
|
بیاموزیم تا بدانم سزاست
|
سر راستی دانش ایزدیست
|
|
خنک آنک بادانش و بخردیست
|
نگه کرد منذر بدو خیره ماند
|
|
به زیر لبان نام یزدان بخواند
|
فرستاد هم در زمان رهنمون
|
|
سوی شورستان سرکشی بر هیون
|
سه موبد نگه کرد فرهنگ جوی
|
|
که در شورستان بودشان آبروی
|
یکی تا دبیری بیاموزدش
|
|
دل از تیرگیها بیفروزدش
|
دگر آنک دانستن باز و یوز
|
|
بیاموزدش کان بود دلفروز
|
ودیگر که چوگان و تیر و کمان
|
|
همان گردش رزم با بدگمان
|
چپ و راست پیچان عنان داشتن
|
|
به آوردگه باره برگاشتن
|
چنین موبدان پیش منذر شدند
|
|
ز هر دانشی داستانها زدند
|
تن شاه زاده بدیشان سپرد
|
|
فزاینده خود دانشی بود و گرد
|
چنان گشت بهرام خسرونژاد
|
|
که اندر هنر داد مردی بداد
|
هنر هرچ بگذشت بر گوش اوی
|
|
به فرهنگ یازان شدی هوش اوی
|
چو شد سال آن نامور بر سه شش
|
|
دلاور گوی گشت خورشیدفش
|