ز شاهیش بگذشت چون هفت سال

نه موبد بود شاد و نه پهلوان نه او در جهان شاد روشن‌روان
همه موبدان نزد شاه آمدند گشاده‌دل و نیک‌خواه آمدند
بگفتند کاین کودک برمنش ز بیغاره دورست و ز سرزنش
جهان سربسر زیر فرمان اوست به هر کشوری باژ و پیمان اوست
نگه کن به جایی که دانش بود ز داننده کشور به رامش بود
ز پرمایگان دایگانی گزین که باشد ز کشور برو آفرین
هنر گیرد این شاه خرم نهان ز فرمان او شاد گردد جهان
چو بشنید زان موبدان یزدگرد ز کشور فرستادگان کرد گرد
هم‌انگه فرستاد کسها به روم به هند و به چین و به آباد بوم
همان نامداری سوی تازیان بشد تا ببیند به سود و زیان
به هر سو همی رفت خواننده‌یی که بهرام را پروراننده‌یی
بجوید سخنگوی و دانش‌پذیر سخن‌دان و هر دانشی یادگیر
بیامد ز هر کشوری موبدی جهاندیده و نیک‌پی بخردی
چو یکسر بدان بارگاه آمدند پژوهنده نزدیک شاه آمدند
بپرسید بسیار و بنواختشان به هر برزنی جایگه ساختشان
برفتند نعمان و منذر به شب بسی نامداران گرد از عرب
بزرگان چو در پارس گرد آمدند بر تاجور یزدگرد آمدند
همی گفت هرکس که ما بنده‌ایم سخن بشنویم و سراینده‌ایم
که باید چنین روزگار از مهان که بایسته فرزند شاه جهان
به بر گیرد ودانش آموزدش دل از تیرگیها بیفروزدش