چو شب دامن روز اندر کشید
|
|
درفش خور آمد ز بالا پدید
|
بفرمود شاپور تا شد دبیر
|
|
قلم خواست و انقاس و مشک و حریر
|
نوشتند نامه به هر مهتری
|
|
به هر پادشاهی و هر کشوری
|
سرنامه کرد آفرین مهان
|
|
ز ما بنده بر کردگار جهان
|
که اوراست بر نیکویی دسترس
|
|
به نیرو نیازش نیاید به کس
|
همو آفرینندهی روزگار
|
|
به نیکی همو باشد آموزگار
|
چو قیصر که فرمان یزدان بهشت
|
|
به ایران بجز تخم زشتی نکشت
|
به زاری همی بند ساید کنون
|
|
چو جان را نبودش خرد رهنمون
|
همان تاج ایران بدو در سپرد
|
|
ز گیتی بجز نام زشتی نبرد
|
گسسته شد آن لشکر و بارگاه
|
|
به نیروی یزدان که بنمود راه
|
هرانکس که باشد ز رومی به شهر
|
|
ز شمشیر باید که یابند بهر
|
همه داد جویید و فرمان کنید
|
|
به خوبی ز سر باز پیمان کنید
|
هیونی بر آمد ز هر سو دمان
|
|
ابا نامهی شاه روشن روان
|
ز لشکرگه آمد سوی طیسفون
|
|
بیآزار بنشست با رهنمون
|
چو تاج نیاکانش بر سر نهاد
|
|
ز دادار نیکی دهش کرد یاد
|
بفرمود تا شد به زندان دبیر
|
|
به انقاس بنوشت نام اسیر
|
هزار و صد و ده برآمد شمار
|
|
بزرگان روم آنک بد نامدار
|
همه خویش و پیوند قیصر بدند
|
|
به روم اندرون ویژه مهتر بدند
|
جهاندار ببریدشان دست و پای
|
|
هرانکس که بد بر بدی رهنمای
|
بفرمود تا قیصر روم را
|
|
بیارند سالار آن بوم را
|