بشد روزبان دست قیصرکشان
|
|
ز زندان بیاورد چون بیهشان
|
جفادیده چون روی شاپور دید
|
|
سرشکش ز دیده به رخ بر چکید
|
بمالید رنگین رخش بر زمین
|
|
همی کرد بر تاج و تخت آفرین
|
زمین را سراسر به مژگان برفت
|
|
به موی و به روی گشت با خاک جفت
|
بدو گفت شاه ای سراسر بدی
|
|
که ترسایی و دشمن ایزدی
|
پسر گویی آنرا کش انباز نیست
|
|
ز گیتیش فرجام و آغاز نیست
|
ندانی تو گفتن سخن جز دروغ
|
|
دروغ آتشی بد بود بیفروغ
|
اگر قیصری شرم و رایت کجاست
|
|
به خوبی دل رهنمایت کجاست
|
چرا بندم از چرم خر ساختی
|
|
بزرگی به خاک اندر انداختی
|
چو بازارگانان به بزم آمدم
|
|
نه با کوس و لشکر به رزم آمدم
|
تو مهمان به چرم خر اندر کنی
|
|
به ایران گرایی و لشکر کنی
|
ببینی کنون جنگ مردان مرد
|
|
کزان پس نجویی به ایران نبرد
|
بدو گفت قیصر که ای شهریار
|
|
ز فرمان یزدان که یابد گذار
|
ز من بخت شاها خرد دور کرد
|
|
روانم بر دیو مزدور کرد
|
مکافات بد گر کنی نیکوی
|
|
به گیتی درون داستانی شوی
|
که هرگز نگردد کهن نام تو
|
|
برآید به مردی همه کام تو
|
اگر یابم از تو به جان زینهار
|
|
به چشمم شود گنج و دینار خوار
|
یکی بنده باشم به درگاه تو
|
|
نجویم جز آرایش گاه تو
|
بدو شاه گفت ای بد بیهنر
|
|
چرا کردی این بوم زیر و زبر
|
کنون هرک بردی ز ایران اسیر
|
|
همه باز خواهم ز تو ناگزیر
|