چو شب دامن روز اندر کشید

بشد روزبان دست قیصرکشان ز زندان بیاورد چون بیهشان
جفادیده چون روی شاپور دید سرشکش ز دیده به رخ بر چکید
بمالید رنگین رخش بر زمین همی کرد بر تاج و تخت آفرین
زمین را سراسر به مژگان برفت به موی و به روی گشت با خاک جفت
بدو گفت شاه ای سراسر بدی که ترسایی و دشمن ایزدی
پسر گویی آنرا کش انباز نیست ز گیتیش فرجام و آغاز نیست
ندانی تو گفتن سخن جز دروغ دروغ آتشی بد بود بی‌فروغ
اگر قیصری شرم و رایت کجاست به خوبی دل رهنمایت کجاست
چرا بندم از چرم خر ساختی بزرگی به خاک اندر انداختی
چو بازارگانان به بزم آمدم نه با کوس و لشکر به رزم آمدم
تو مهمان به چرم خر اندر کنی به ایران گرایی و لشکر کنی
ببینی کنون جنگ مردان مرد کزان پس نجویی به ایران نبرد
بدو گفت قیصر که ای شهریار ز فرمان یزدان که یابد گذار
ز من بخت شاها خرد دور کرد روانم بر دیو مزدور کرد
مکافات بد گر کنی نیکوی به گیتی درون داستانی شوی
که هرگز نگردد کهن نام تو برآید به مردی همه کام تو
اگر یابم از تو به جان زینهار به چشمم شود گنج و دینار خوار
یکی بنده باشم به درگاه تو نجویم جز آرایش گاه تو
بدو شاه گفت ای بد بی‌هنر چرا کردی این بوم زیر و زبر
کنون هرک بردی ز ایران اسیر همه باز خواهم ز تو ناگزیر