چو باشد خداوند رای و خرد
|
|
دو گیتی همی مرد دینی برد
|
چو دین را بود پادشا پاسبان
|
|
تو این هر دو را جز برادر مخوان
|
چو دیندار کین دارد از پادشا
|
|
مخوان تا توانی ورا پارسا
|
هرانکس که بر دادگر شهریار
|
|
گشاید زبان مرد دینش مدار
|
چه گفت آن سخنگوی با آفرین
|
|
که چون بنگری مغز دادست دین
|
سر تخت شاهی بپیچد سه کار
|
|
نخستین ز بیدادگر شهریار
|
دگر آنک بیسود را برکشد
|
|
ز مرد هنرمند سر درکشد
|
سه دیگر که با گنج خویشی کند
|
|
به دینار کوشد که بیشی کند
|
به بخشندگی یاز و دین و خرد
|
|
دروغ ایچ تا با تو برنگذرد
|
رخ پادشا تیره دارد دروغ
|
|
بلندیش هرگز نگیرد فروغ
|
نگر تا نباشی نگهبان گنج
|
|
که مردم ز دینار یازد به رنج
|
اگر پادشا آز گنج آورد
|
|
تن زیردستان به رنج آورد
|
کجا گنج دهقان بود گنج اوست
|
|
وگر چند بر کوشش و رنج اوست
|
نگهبان بود شاه گنج ورا
|
|
به بار آورد شاخ رنج ورا
|
بدان کوش تا دور باشی ز خشم
|
|
به مردی به خواب از گنهکار چشم
|
چو خشم آوری هم پشیمان شوی
|
|
به پوزش نگهبان درمان شوی
|
هرانگه که خشم آورد پادشا
|
|
سبکمایه خواند ورا پارسا
|
چو بر شاه زشتست بد خواستن
|
|
بباید به خوبی دل آراستن
|
وگر بیم داری به دل یک زمان
|
|
شود خیره رای از بد بدگمان
|
ز بخشش منه بر دل اندوه نیز
|
|
بدان تا توان ای پسر ارج چیز
|