چو سال اندر آمد به هفتاد و هشت

چو باشد خداوند رای و خرد دو گیتی همی مرد دینی برد
چو دین را بود پادشا پاسبان تو این هر دو را جز برادر مخوان
چو دین‌دار کین دارد از پادشا مخوان تا توانی ورا پارسا
هرانکس که بر دادگر شهریار گشاید زبان مرد دینش مدار
چه گفت آن سخن‌گوی با آفرین که چون بنگری مغز دادست دین
سر تخت شاهی بپیچد سه کار نخستین ز بیدادگر شهریار
دگر آنک بی‌سود را برکشد ز مرد هنرمند سر درکشد
سه دیگر که با گنج خویشی کند به دینار کوشد که بیشی کند
به بخشندگی یاز و دین و خرد دروغ ایچ تا با تو برنگذرد
رخ پادشا تیره دارد دروغ بلندیش هرگز نگیرد فروغ
نگر تا نباشی نگهبان گنج که مردم ز دینار یازد به رنج
اگر پادشا آز گنج آورد تن زیردستان به رنج آورد
کجا گنج دهقان بود گنج اوست وگر چند بر کوشش و رنج اوست
نگهبان بود شاه گنج ورا به بار آورد شاخ رنج ورا
بدان کوش تا دور باشی ز خشم به مردی به خواب از گنهکار چشم
چو خشم آوری هم پشیمان شوی به پوزش نگهبان درمان شوی
هرانگه که خشم آورد پادشا سبک‌مایه خواند ورا پارسا
چو بر شاه زشتست بد خواستن بباید به خوبی دل آراستن
وگر بیم داری به دل یک زمان شود خیره رای از بد بدگمان
ز بخشش منه بر دل اندوه نیز بدان تا توان ای پسر ارج چیز