به لشکر بیاراست گیتی همه
|
|
شبان گشت و پرخاشجویان رمه
|
به دیوانش کارآگهان داشتی
|
|
به بیدانشی کار نگذاشتی
|
بلاغت نگه داشتندی و خط
|
|
کسی کو بدی چیره بر یک نقط
|
چو برداشتی آن سخن رهنمون
|
|
شهنشاه کردیش روزی فزون
|
کسی را که کمتر بدی خط و ویر
|
|
نرفتی به دیوان شاه اردشیر
|
سوی کارداران شدندی به کار
|
|
قلمزن بماندی بر شهریار
|
شناسنده بد شهریار اردشیر
|
|
چو دیدی به درگاه مرد دبیر
|
نویسنده گفتی که گنج آگنید
|
|
هم از رای او رنج بپراگنید
|
بدو باشد آباد شهر و سپاه
|
|
همان زیردستان فریادخواه
|
دبیران چو پیوند جان منند
|
|
همه پادشا بر نهان منند
|
چو رفتی سوی کشور کاردار
|
|
بدو شاه گفتی درم خوار دار
|
نباید که مردم فروشی به گنج
|
|
که برکس نماند سرای سپنج
|
همه راستی جوی و فرزانگی
|
|
ز تو دور باد آز و دیوانگی
|
ز پیوند و خویشان مبر هیچکس
|
|
سپاه آنچ من یار دادمت بس
|
درم بخش هر ماه درویش را
|
|
مده چیز مرد بداندیش را
|
اگر کشور آباد داری به داد
|
|
بمانی تو آباد وز داد شاد
|
و گر هیچ درویش خسپد به بیم
|
|
همی جان فروشی به زر و به سیم
|
هرانکس که رفتی به درگاه شاه
|
|
به شایسته کاری و گر دادخواه
|
بدندی به سر استواران اوی
|
|
بپرسیدن از کارداران اوی
|
که دادست ازیشان و بگرفت چیز
|
|
وزیشان که خسپد به تیمار نیز
|