بسی برنیامد برین روزگار

بشد موبد و برگرفتش ز گرد ببردش بر شاه آزادمرد
بدو گفت شاه این گرانمایه خرد ترا از نژاد که باید شمرد
نترسید کودک به آواز گفت که نام نژادم نباید نهفت
منم پور شاپور کو پور تست ز فرزند مهرک نژاد درست
فروماند زان کار گیتی شگفت بخندید و اندیشه اندر گرفت
بفرمود تا رفت شاپور پیش به پرسش گرفتش ز اندازه بیش
بترسید شاپور آزادمرد دلش گشت پردرد و رخساره زرد
بخندید زو نامور شهریار بدو گفت فرزند پنهان مدار
پسر باید از هرک باشد رواست که گویند کاین بچه پادشاست
بدو گفت شاپور نوشه بدی جهان را به دیدار توشه بدی
ز پشت منست این و نام اورمزد درخشنده چون لاله اندر فرزد
نهان داشتم چندش از شهریار بدان تا برآید بر از میوه‌دار
گرانمایه از دختر مهرک است ز پشت منست این مرا بی‌شکست
ز آب و ز چاه آن کجا رفته بود پسر گفت و پرسید و چندی شنود
ز گفتار او شاد شد اردشیر به ایوان خرامید خود با وزیر
گرفته دلاویز را بر کنار ز ایوان سوی تخت شد شهریار
بیاراست زرین یکی زیرگاه یکی طوق فرمود و زرین کلاه
سر خرد کودک بیاراستند بس از گنج در و گهر خواستند
همی ریخت تا شد سرش ناپدید تنش را نیا زان میان برکشید
بسی زر و گوهر به درویش داد خردمند را خواسته بیش داد