کنون بشنو از دخت مهرک سخن

همی برکشید آب چندین ز چاه تو گشتی پر از رنج و فریادخواه
بیامد رسن بستد از پیشکار شد آن کار دشوار بر شاه خوار
ز دلو گران شاه چون رنج دید بر آن خوب‌رخ آفرین گسترید
که برتافت دلوی برین سان گران همانا که هست از نژاد سران
کنیزک چو او دلو را برکشید بیامد به مهر آفرین گسترید
که نوشه بدی تا بود روزگار همیشه خرد بادت آموزگار
به نیروی شاپور شاه اردشیر شود بی‌گمان آب در چاه شیر
جوان گفت با دختر چرب‌گوی چه دانی که شاپورم ای ماه‌روی
چنین داد پاسخ که این داستان شنیدم بسی از لب راستان
که شاپور گردست با زور پیل به بخشندگی همچو دریای نیل
به بالای سروست و رویین‌تنست به هرچیز ماننده‌ی بهمنست
بدو گفت شاپور کای ماه‌روی سخن هرچ پرسم ترا راست‌گوی
پدیدار کن تا نژاد تو چیست برین چهره‌ی تو نشان کییست
بدو گفت من دختر مهترم ازیرا چنین خوب و کنداورم
چنین داد پاسخ که هرگز دروغ بر شهریاران نگیرد فروغ
کشاورز را دختر ماه‌روی نباشد بدین روی و این رنگ و بوی
کنیزک بدو گفت کای شهریار هرانگه که یابم به جان زینهار
بگویم همه پیش تو من نژاد چو یابم ز خشم شهنشاه داد
بدو گفت شاپور کز بوستان نرست از چمن کینه‌ی دوستان
بگوی و ز من بیم در دل مدار نه از نامور دادگر شهریار