چو شاپور شد همچو سرو بلند

بیاورد صلاب و اختر گرفت یکی زیج رومی به بر در گرفت
نگه کرد بر کار چرخ بلند ز آسانی و سود و درد و گزند
فرستاده را گفت کردم شمار از ایران و از اختر شهریار
گر از گوهر مهرک نوش‌زاد برآمیزد این تخمه با آن نژاد
نشیند به آرام بر تخت شاه نباید فرستاد هر سو سپاه
بیفزایدش گنج و کاهدش رنج تو شو کینه‌ی این دو گوهر بسنج
گر این کرد ایران ورا گشت راست بیابد همه کام دل هرچ خواست
فرستاده را چیز بخشید و گفت کزین هرچ گفتم نباید نهفت
گر او زین نپیچد سپهر بلند کند اینک گفتم برو ارجمند
فرستاده آمد بر شهریار بگفت آنچ بشنید زان نامدار
چو بشنید گفتار او اردشیر دلش گشت پر درد و رخ چون زریر
فرستاده را گفت هرگز مباد که من بینم از تخم مهرک نژاد
به خانه درون دشمن آرم ز کوی شود با بر و بوم من کینه‌جوی
دریغ آن پراگندن گنج من فرستادن مردم و رنج من
ز مهرک یکی دختری ماند و بس که او را به جهرم ندیدست کس
بفرمایم اکنون که جوینده باز ز روم و ز چین و ز هند و طراز
بر آتش چو یابمش بریان کنم برو خاک را زار و گریان کنم
به جهرم فرستاد چندی سوار یکی مرد جوینده و کینه‌دار
چو آگاه شد دخت مهرک بجست سوی خان مهتر به کنجی نشست
چو بنشست آن دخت مهرک بده مر او را گرامی همی کرد مه