بیامد به شبگیر دستور شاه

سر و چشم و رویش ببوسید و گفت که چونین شگفتی نشاید نهفت
به دل هرگز این یاد نگذاشتم که شاپور را کشته پنداشتم
چو یزدان مرا شهریاری فزود ز من در جهان یادگاری فزود
به فرمان او بر نیابی گذر وگر برتر آری ز خورشید سر
گهر خواست از گنج و دینار خواست گرانمایه یاقوت بسیار خواست
برو زر و گوهر بسی ریختند زبر مشک و عنبر بسی بیختند
ز دینار شد تارکش ناپدید ز گوهر کسی چهره‌ی او ندید
به دستور بر نیز گوهر فشاند به کرسی زر پیکرش برنشاند
ببخشید چندان ورا خواسته که شد کاخ و ایوانش آراسته
بفرمود تا دختر اردوان به ایوان شود شاد و روشن‌روان
ببخشید کرده گناه ورا ز زنگار بزدود ماه ورا
بیاورد فرهنگیان را به شهر کسی کو ز فرزانگی داشت بهر
نوشتن بیاموختش پهلوی نشست سرافرازی و خسروی
همان جنگ را گرد کرده عنان ز بالا به دشمن نمودن سنان
ز می خوردن و بخشش و کار بزم سپه جستن و کوشش روز رزم
وزان پس دگر کرد میخ درم همان میخ دینار و هر بیش و کم
به یک روی بد نام شاه اردشیر به روی دگر نام فرخ وزیر
گران خوار بد نام دستور شاه جهاندیده مردی نماینده راه
نوشتند بر نامه‌ها هم‌چنین بدو داد فرمان و مهر و نگین
ببخشید گنجی به درویش مرد که خوردش نبودی بجز کارکرد