چو هنگامه زادن آمد فراز

چنین داد پاسخ بدو کدخدای که ای شاه روشن‌دل و پاک‌رای
یکی حقه بد نزد گنجور شاه سزد گر بخواهد کنون پیش گاه
به گنجور گفت آنک او زینهار ترا داد آمد کنون خواستار
بدو بازده تا ببینم که چیست مگرمان نباید به اندیشه زیست
بیاورد آن حقه گنجور اوی سپرد آنک بستد ز دستور اوی
بدو گفت شاه اندرین حقه چیست نهاده برین بند بر مهر کیست
بدو گفت کان خون گرم منست بریده ز بن پاک شرم منست
سپردی مرا دختر اردوان که تا بازخواهی تن بی‌روان
نکشتم که فرزند بد در نهان بترسیدم از کردگار جهان
بجستم ز فرمانت آزرم خویش بریدم هم‌اندر زمان شرم خویش
بدان تا کسی بد نگوید مرا به دریای تهمت نشوید مرا
کنون هفت‌ساله‌ست شاپور تو که دایم خرد باد دستور تو
چنو نیست فرزند یک شاه را نماند مگر بر فلک ماه را
ورا نام شاپور کردم ز مهر که از بخت تو شاد بادا سپهر
همان مادرش نیز با او به جای جهانجوی فرزند را رهنمای
بدو ماند شاه جهان درشگفت ازان کودک اندیشه‌ها برگرفت
ازان پس چنین گفت با کدخدای که ای مرد روشن‌دل و پاک‌رای
بسی رنج برداشتی زین سخن نمانم که رنج تو گردد کهن
کنون صد پسر گیر همسال اوی به بالا و دوش و بر و یال اوی
همان جامه پوشیده با او بهم نباید که چیزی بود بیش و کم