| پراندیشه بود آن شب از کرم شاه | چو بنشست خورشید بر جایگاه | |
| سپه برگرفت از لب آبگیر | سوی پارس آمد دمان اردشیر | |
| پس لشکر او بیامد سپاه | ز هر سو گرفتند بر شاه راه | |
| بکشتند هرکس که بد نامدار | همی تاختند از پس شهریار | |
| خروش آمد از پس که ای بخت کرم | که رخشنده بادا سر از تخت کرم | |
| همی هرکسی گفت کاینت شگفت | کزین هرکس اندازه باید گرفت | |
| بیامد گریزان و دل پر نهیب | همی تاخت اندر فراز و نشیب | |
| یکی شارستان دید جایی بزرگ | ازان سو براندند گردان چو گرگ | |
| چو تنگ اندر آمد یکی خانه دید | به در بر دو برنای بیگانه دید | |
| ببودند بر در زمانی به پای | بپرسید زو این دو پاکیزهرای | |
| که بیگه چنین از کجا رفتهاید | که با گرد راهید و آشفتهاید | |
| بدو گفت زین سو گذشت اردشیر | ازو باز ماندیم بر خیره خیر | |
| که بگریخت از کرم وز هفتواد | وزان بیهنر لشکر بدنژاد | |
| بجستند از جای هر دو جوان | پر از درد گشتند و تیرهروان | |
| فرود آوریدندش از پشت زین | بران مهتران خواندند آفرین | |
| یکی جای خرم بپیراستند | پسندیده خوانی بیاراستند | |
| نشستند با شاه گردان به خوان | پرستش گرفتند هر دو جوان | |
| به آواز گفتند کای سرفراز | غم و شادمانی نماند دراز | |
| نگه کن که ضحاک بیدادگر | چه آورد زان تخت شاهی به سر | |
| هم افراسیاب آن بداندیش مرد | کزو بد دل شهریاران به درد |