| چو خورشید شد زرد لشکر براند | کسی را که نابردنی بد بماند | |
| چو شب نیم بگذشت و تاریک شد | جهاندار با کرد نزدیک شد | |
| همه دشت زیشان پر از خفته دید | یکایک دل لشکر آشفته دید | |
| چو آمد سپهبد به بالین کرد | عنان بارهی تیزتگ را سپرد | |
| برآهخت شمشیر و اندرنهاد | گیا را ز خون بر سر افسر نهاد | |
| همه دشت زیشان سر و دست شد | ز انبوه کشته زمین گست شد | |
| بیاندازه زیشان گرفتار شد | سترگی و نابخردی خوار شد | |
| همه بومهاشان به تاراج داد | سپه را همه بدره و تاج داد | |
| چنان شد که دینار بر سر به تشت | اگر پیر مردی ببردی به دشت | |
| به دینار او کس نکردی نگاه | ز نیکاختر و بخت وز داد شاه | |
| ز مردی نکردی بدان جنگ فخر | گرازان بیامد به شهر صطخر | |
| بفرمود کاسپان به نیرو کنید | سلیح سواران بیآهو کنید | |
| چو آسوده گردید یکسر به بزم | که زود آید اندیشهی روز رزم | |
| دلیران به خوردن نهادند سر | چو آسوده شد کردگاه و کمر | |
| پراندیشهی رزم شد اردشیر | چو این داستان بشنوی یادگیر |