همی رفت منزل به منزل به راه
|
|
ز ره رنجه و مانده یکسر سپاه
|
ز شهر برهمن به جایی رسید
|
|
یکی بیکران ژرف دریا بدید
|
بسان زنان مرد پوشیده روی
|
|
همی رفت با جامه و رنگ و بوی
|
زبانها نه تازی و نه خسروی
|
|
نه ترکی نه چینی و نه پهلوی
|
ز ماهی بدیشان همی خوردنی
|
|
به جایی نبد راه آوردنی
|
شگفت اندر ایشان سکندر بماند
|
|
ز دریا همی نام یزدان بخواند
|
همانگاه کوهی برآمد ز آب
|
|
بدو پاره شد زرد چون آفتاب
|
سکندر یکی تیز کشتی بجست
|
|
که آن را ببیند به دیده درست
|
یکی گفت زان فیلسوفان به شاه
|
|
که بر ژرف دریا ترا نیست راه
|
بمان تا ببیند مر او را کسی
|
|
که بهره ندارد ز دانش بسی
|
ز رومی و از مردم پارسی
|
|
بدان کشتی اندر نشستند سی
|
یکی زرد ماهی بد آن لخت کوه
|
|
همانگه چو تنگ اندر آمد گروه
|
فروبرد کشتی هم اندر شتاب
|
|
هم آن کوه شد ناپدید اندر آب
|
سپاه سکندر همی خیره ماند
|
|
همی هرکسی نام یزدان بخواند
|
بدو گفت رومی که دانش بهست
|
|
که داننده بر هر کسی بر مهست
|
اگر شاه رفتی و گشتی تباه
|
|
پر از خون شدی جان چندین سپاه
|
وزان جایگه لشکر اندر کشید
|
|
یکی آبگیری نو آمد پدید
|
به گرد اندرش نی بسان درخت
|
|
تو گفتی که چوب چنارست سخت
|
ز پنجه فزون بود بالای اوی
|
|
چهل رش بپیمود پهنای اوی
|
همه خانهها کرده از چوب و نی
|
|
زمینش هم از نی فروبرده پی
|