وزان جایگه لشکر اندر کشید

وزان جایگه لشکر اندر کشید دمان تا به شهر برهمن رسید
بدان تا ز کردارهای کهن بپرسد ز پرهیزگاران سخن
برهمن چو آگه شد از کار شاه که آورد زان روی لشگر به راه
پرستنده مرد اندر آمد ز کوه شدند اندران آگهی همگروه
نوشتند پس نامه‌یی بخردان به نزد سکندر سر موبدان
سر نامه بود آفرین نهان ز داننده بر شهریار جهان
که پیروزگر باد همواره شاه به افزایش و دانش و دستگاه
دگر گفت کای شهریار سترگ ترا داد یزدان جهان بزرگ
چه داری بدین مرز بی‌ارز رای نشست پرستندگان خدای
گرین آمدنت از پی خواسته‌ست خرد بی‌گمان نزد تو کاسته‌ست
بر ما شکیبایی و دانش است ز دانش روانها پر از رامش است
شکیبایی از ما نشاید ستد نه کس را ز دانش رسد نیز بد
نبینی جز از برهنه یک رمه پراگنده از روزگار دمه
اگر بودن ایدر دراز آیدت به تخم گیاها نیاز آیدت
فرستاده آمد بر شهریار ز بیخ گیا بر میانش ازار
سکندر فرستاده و نامه دید بی‌آزاری و رامشی برگزید
سپه را سراسر هم آنجا بماند خود و فیلسوفان رومی براند
پرستنده آگه شد از کار شاه پذیره شدندش یکایک به راه
ببردند بی‌مایه چیزی که بود که نه گنج بدشان نه کشت و درود
یکایک برو خواندند آفرین بران برمنش شهریار زمین