چو طینوش گفت سکندر شنید
|
|
به کردار باد دمان بردمید
|
بدو گفت کای ناکس بیخرد
|
|
ترا مردم از مردمان نشمرد
|
ندانی که پیش که داری نشست
|
|
بر شاه منشین و منمای دست
|
سرت پر ز تیزی و کنداوریست
|
|
نگویی مرا خود که شاه تو کیست
|
اگر نیستی فر این نامدار
|
|
سرت کندمی چون ترنجی ز بار
|
هماکنون سرت را من از درد فور
|
|
به لشکر نمایم ز تن کرده دور
|
یکی بانگ برزد برو مادرش
|
|
که آسیمه برگشت جنگی سرش
|
به طینوش گفت این نه گفتار اوست
|
|
بران درگه او را فرستاد دوست
|
بفرمود کو را به بیرون برند
|
|
ز پیش نشستش به هامون برند
|
چنین گفت پس با سکندر به راز
|
|
که طینوش بیدانش دیوساز
|
نباید که اندر نهان چارهیی
|
|
بسازد گزندی و پتیارهیی
|
تو دانش پژوهی و داری خرد
|
|
نگه کن بدین تا چه اندر خورد
|
سکندر بدو گفت کین نیست راست
|
|
چو طینوش را بازخوانی رواست
|
جهاندار فرزند را بازخواند
|
|
بران نامور زیرگاهش نشاند
|
سکندر بدو گفت کای کامگار
|
|
اگر کام دل خواهی آرام دار
|
من از تو بدین کین نگیرم همی
|
|
سخن هرچ گویی پذیرم همی
|
مرا این نژندی ز اسکندرست
|
|
کجا شاد با تاج و با افسرست
|
بدین سان فرستد مرا نزد شاه
|
|
که از نامور مهتری باژ خواه
|
بدان تا هران بد که خواهد رسید
|
|
برو بر من آید ز دشمن پدید
|
ورا من بدین زود پاسخ دهم
|
|
یکی شاه را رای فرخ نهم
|