| چو لشکر شد از خواسته بینیاز | برو ناگذشته زمانی دراز | |
| به شبگیر برخاست آوای کوس | هوا شد به کردار چشم خروس | |
| ز بس نیزه و پرنیانی درفش | ستاره شده سرخ و زرد و بنفش | |
| سکندر بیامد به سوی حرم | گروهی ازو شاد و بهری دژم | |
| ابا نالهی بوق و با کوس تفت | به خان براهیم آزر برفت | |
| که خان حرم را برآورده بود | بدو اندرون رنجها برده بود | |
| خداوند خواندش بیتالحرام | بدو شد همه راه یزدان تمام | |
| ز پاکی ورا خانهی خویش خواند | نیایش بران کو ترا پیش خواند | |
| خدای جهان را نباشد نیاز | نه جای خور و کام و آرام و ناز | |
| پرستشگهی بود تا بود جای | بدو اندرون یاد کرد خدای | |
| پس آمد سکندر سوی قادسی | جهانگیر تا جهرم پارسی | |
| چو آگاهی آمد به نصر قتیب | کزو بود مر مکه را فر و زیب | |
| پذیره شدش با نبرده سران | دلاور سواران نیزهوران | |
| سواری بیامد هم اندر زمان | ز مکه به نزد سکندر دمان | |
| که این نامداری که آمد ز راه | نجوید همی تاج و گنج و سپاه | |
| نبیرهی سماعیل نیک اخترست | که پور براهیم پیغمبرست | |
| چو پیش آمدش نصر بنواختش | یکی مایهور جایگه ساختش | |
| بدو شاد شد نصر و گوهر بگفت | همه رازها برگشاد از نهفت | |
| سکندر چنین داد پاسخ بدوی | که ای پاکدل مهتر راستگوی | |
| بدین دوده اکنون کدامست مه | جز از تو پسندیده و روزبه |