| چو اسکندر آمد به نزدیک فور | بدید آن سپه این سپه را ز دور | |
| خروش آمد و گرد رزم او دو روی | برفتند گردان پرخاشجوی | |
| به اسپ و به نفط آتش اندر زدند | همه لشکر فور برهم زدند | |
| از آتش برافروخت نفط سیاه | بجنبید ازان کاهنین بد سپاه | |
| چو پیلان بدیدند ز آتش گریز | برفتند با لشکر از جای تیز | |
| ز لشکر برآمد سراسر خروش | به زخم آوریدند پیلان به جوش | |
| چو خرطومهاشان بر آتش گرفت | بماندند زان پیلبانان شگفت | |
| همه لشکر هند گشتند باز | همان ژنده پیلان گردن فراز | |
| سکندر پس لشکر بدگمان | همی تاخت بر سان باددمان | |
| چنین تا هوا نیلگون شد به رنگ | سپه را نماند آن زمان جای جنگ | |
| جهانجوی با رومیان همگروه | فرود آمد اندر میان دو کوه | |
| طلایه فرستاد هر سو به راه | همی داشت لشکر ز دشمن نگاه | |
| چو پیدا شد آن شوشهی تاج شید | جهان شد بسان بلور سپید | |
| برآمد خروش از بر گاودم | دم نای سرغین و رویینه خم | |
| سپه با سپه جنگ برساختند | سنانها به ابر اندر افراختند | |
| سکندر بیامد میان دو صف | یکی تیغ رومی گرفته به کف | |
| سواری فرستاد نزدیک فور | که او را بخواند بگوید ز دور | |
| که آمد سکندر به پیش سپاه | به دیدار جوید همی با تو راه | |
| سخن گوید و گفت تو بشنود | اگر دادگویی بدان بگرود | |
| چو بشنید زو فور هندی برفت | به پیش سپاه آمد از قلب تفت |