چو پاسخ به نزد سکندر رسید

مرایار یزدان و ایران سپاه نخواهم که رومی بود نیک‌خواه
چو آشفته شد شاه زان گفت و گوی سپه سوی پوزش نهادند روی
که ما سربسر بنده‌ی قیصریم زمین جز به فرمان او نسپریم
بکوشیم و چون اسپ گردد تباه پیاده به جنگ اندر آید سپاه
گر از خون ما خاک دریا کنند نشیبی ز افگنده بالا کنند
نبیند کسی پشت ما روز جنگ اگر چرخ بار آورد کوه سنگ
همه بندگانیم و فرمان تراست چو آزار گیری ز ما جان تراست
چو بشنید زیشان سکندر سخن یکی رزم را دیگر افگند بن
گزین کرد ز ایرانیان سی هزار که بودند با آلت کارزار
برفتند کارآزموده سران زره‌دار مردان جنگاوران
پس پشت ایشان ز رومی سوار یکی قلب دیگر همان چل هزار
پس پشت ایشان سواران مصر دلیران و خنجرگزاران مصر
برفتند شمشیرزن چل هزار هرانکس که بود از در کارزار
ز خویشان دارا و ایرانیان هرانکس که بود از نژاد کیان
ز رومی و از مصری و بربری سواران شایسته و لشکری
گزین کرد قیصر ده و دو هزار همه رزمجوی و همه نامدار
بدان تا پس پشت او زین گروه در و دشت گردد به کردار کوه
از اخترشناسان و از موبدان جهاندیده و نامور بخردان
همی برد با خویشتن شست مرد پژوهنده‌ی روزگار نبرد
چو آگاه شد فور کامد سپاه گزین کرد جای از در رزمگاه