مرایار یزدان و ایران سپاه
|
|
نخواهم که رومی بود نیکخواه
|
چو آشفته شد شاه زان گفت و گوی
|
|
سپه سوی پوزش نهادند روی
|
که ما سربسر بندهی قیصریم
|
|
زمین جز به فرمان او نسپریم
|
بکوشیم و چون اسپ گردد تباه
|
|
پیاده به جنگ اندر آید سپاه
|
گر از خون ما خاک دریا کنند
|
|
نشیبی ز افگنده بالا کنند
|
نبیند کسی پشت ما روز جنگ
|
|
اگر چرخ بار آورد کوه سنگ
|
همه بندگانیم و فرمان تراست
|
|
چو آزار گیری ز ما جان تراست
|
چو بشنید زیشان سکندر سخن
|
|
یکی رزم را دیگر افگند بن
|
گزین کرد ز ایرانیان سی هزار
|
|
که بودند با آلت کارزار
|
برفتند کارآزموده سران
|
|
زرهدار مردان جنگاوران
|
پس پشت ایشان ز رومی سوار
|
|
یکی قلب دیگر همان چل هزار
|
پس پشت ایشان سواران مصر
|
|
دلیران و خنجرگزاران مصر
|
برفتند شمشیرزن چل هزار
|
|
هرانکس که بود از در کارزار
|
ز خویشان دارا و ایرانیان
|
|
هرانکس که بود از نژاد کیان
|
ز رومی و از مصری و بربری
|
|
سواران شایسته و لشکری
|
گزین کرد قیصر ده و دو هزار
|
|
همه رزمجوی و همه نامدار
|
بدان تا پس پشت او زین گروه
|
|
در و دشت گردد به کردار کوه
|
از اخترشناسان و از موبدان
|
|
جهاندیده و نامور بخردان
|
همی برد با خویشتن شست مرد
|
|
پژوهندهی روزگار نبرد
|
چو آگاه شد فور کامد سپاه
|
|
گزین کرد جای از در رزمگاه
|