| ازان پس بفرمود کان جام زرد | بیارند پر کرده از آب سرد | |
| همی خورد زان جام زر هرکس آب | ز شبگیر تا بود هنگام خواب | |
| بخوردند آب از پی خرمی | ز خوردن نیامد بدو در کمی | |
| بدان فیلسوف آن زمان شاه گفت | که این دانش از من نباید نهفت | |
| که افزایش آب این جام چیست | نجومیست گر آلت هندویست | |
| چنین داد پاسخ که ای شهریار | تو این جام را خوارمایه مدار | |
| که این در بسی سالیان کردهاند | بدین در بسی رنجها بردهاند | |
| ز اختر شناسان هر کشوری | به جایی که بد نامور مهتری | |
| بر کید بودند کین جام کرد | به روز سپید و شب لاژورد | |
| همی طبع اختر نگه داشتند | فراوان درین روز بگذاشتند | |
| تو از مغنیاطیس گیر این نشان | که او را کسی کرد ز آهنکشان | |
| به طبع این چنین هم شدست آبکش | ز گردون پذیره همی آب خوش | |
| همی آب یابد چو گیرد کمی | نبیند به روشن دو چشم آدمی | |
| چو گفتار دانا پسند آمدش | سخنهای او سودمند آمدش | |
| چنین گفت پیران میلاد را | که من عهد کید از پی داد را | |
| همی نشکنم تا بماند به جای | همی پیش او بود باید به پای | |
| که من یافتم زو چنین چار چیز | بروبر فزونی نجوییم نیز | |
| دو صد بارکش خواسته بر نهاد | صد افسر ز گوهر بران سر نهاد | |
| به کوه اندر آگند چیزی که بود | ز دینار وز گوهر نابسود | |
| چو در کوه شد گنجها ناپدید | کسی چهرهی آگننده ندید |