چنان شد که او شب نخفتی بسی
|
|
بیامیختی شاد با هر کسی
|
به کار زنان تیز بودی سرش
|
|
همی نرم جایی بجستی برش
|
ازان سوی کاهش گرایید شاه
|
|
نکرد اندر آن هیچ تن را نگاه
|
چنان بد که روزی بیامد پزشک
|
|
ز کاهش نشان یافت اندر سرشک
|
بدو گفت کز خفت و خیز زنان
|
|
جوان پیر گردد به تن بیگمان
|
برآنم که بیخواب بودی سه شب
|
|
به من بازگوی این و بگشای لب
|
سکندر بدو گفت من روشنم
|
|
از آزار سستی ندارد تنم
|
پسندیده دانای هندوستان
|
|
نبود اندر آن کار همداستان
|
چو شب تیره شد آن نبشته بجست
|
|
بیاورد داروی کاهش درست
|
همان نیز تنها سکندر بخفت
|
|
نیامیخت با ماه دیدار جفت
|
به شبگیر هور اندر آمد پزشک
|
|
نگه کرد و بیبار دیدش سرشک
|
بینداخت دارو به رامش نشست
|
|
یکی جام بگرفت شادان به دست
|
بفرمود تا خوان بیاراستند
|
|
نوازندهی رود و میخواستند
|
بدو گفت شاه آن چرا ریختی
|
|
چو با رنج دارو برآمیختی
|
ورا گفت شاه جهان دوش جفت
|
|
نجست و شب تیره تنها بخفت
|
چو تنها بخسپی تو ای شهریار
|
|
نیاید ترا هیچ دارو به کار
|
سکندر بخندید و زو شاد شد
|
|
ز تیمسار وز درد آزاد شد
|
وزان پس ز داننده دل کرد شاد
|
|
ورا گفت بیهند گیتی مباد
|
بزرگان و اخترشناسان همه
|
|
تو گویی به هندوستان شد رمه
|
وزانجا بیامد سوی خان خویش
|
|
همه شب همی ساخت درمان خویش
|