| فرستاده برگشت زان مرز و بوم | بیامد به نزدیک پیران روم | |
| چو آن موبدان پاسخ شهریار | بدیدند با رنج دیده سوار | |
| از ایوان به نزدیک شاه آمدند | بران نامور بارگاه آمدند | |
| سپهدار هندوستان شاد شد | که از رنج اسکندر آزاد شد | |
| بروبر بخواندند پس نامه را | چو پیغام آن شاه خودکامه را | |
| گزین کرد پیران صد از هندوان | خردمند و گویا و روشنروان | |
| در گنج بیرنج بگشاد شاه | گزین کرد ازان یاره و تاج و گاه | |
| همان گوهر و جامهی نابرید | ز چیزی که شایستهتر برگزید | |
| ببردند سیصد شتروار بار | همان جامه و گوهر شاهوار | |
| صد اشتر همه بار دینار بود | صد اشتر ز گنج درم بار بود | |
| یکی مهد پرمایه از عود تر | برو بافته زر و چندی گهر | |
| به ده پیل بر تخت زرین نهاد | به پیلی گرانمایهتر زین نهاد | |
| فغستان ببارید خونین سرشک | همی رفت با فیلسوف و پزشک | |
| قدح هم چنان نامداری به دست | همه سرکشان از می جام مست | |
| فغستان چو آمد به مشکوی شاه | یکی تاج بر سر ز مشک سیاه | |
| بسان گل زرد بر ارغوان | ز دیدار او شاد شد ناتوان | |
| چو سرو سهی بر سرش گرد ماه | نشایست کردن به مه بر نگاه | |
| دو ابرو کمان و دو نرگس دژم | سر زلف را تاب داده به خم | |
| دو چشمش چو دو نرگس اندر بهشت | تو گفتی که از ناز دارد سرشت | |
| سکندر نگه کرد بالای اوی | همان موی و روی و سر و پای اوی |