گزین کرد زان رومیان مرد چند
|
|
خردمند و بادانش و بیگزند
|
یکی نامه بنوشت پس شهریار
|
|
پر از پوزش و رنگ و بوی و نگار
|
که نه نامور ز استواران خویش
|
|
ازین پرهنر نامداران خویش
|
خردمند و بادانش و شرم و رای
|
|
جهانجوی و پردانش و رهنمای
|
فرستادم اینک به نزدیک تو
|
|
نه پیچند با رای باریک تو
|
تو این چیزها را بدیشان نمای
|
|
همانا بباشد همانجا به جای
|
چو من نامه یابم ز پیران خویش
|
|
جهاندیده و رازداران خویش
|
که بگذشت بر چشم ما چار چیز
|
|
که کس را به گیتی نبودست نیز
|
نویسم یکی نامهی دلپسند
|
|
که کیدست تا باشد او شاه هند
|
خردمند نه مرد رومی برفت
|
|
ز پیش سکندر سوی کید تفت
|
چو سالار هند آن سران را بدید
|
|
فراوان بپرسید و پاسخ شنید
|
چنانچون ببایست بنواختشان
|
|
یکی جای شایسته بنشاختشان
|
دگر روز چون آسمان گشت زرد
|
|
برآهیخت خورشید تیغ نبرد
|
بیاراست آن دختر شاه را
|
|
نباید خود آراستن ماه را
|
به خانه درون تخت زرین نهاد
|
|
به گرد اندر آرایش چین نهاد
|
نشست از بر تخت خورشید چهر
|
|
ز ناهید تابندهتر بر سپهر
|
برفتند بیدار نه مرد پیر
|
|
زبان چرب و گوینده و یادگیر
|
فرستادشان شاه سوی عروس
|
|
بر آواز اسکندر فیلقوس
|
بدیدند پیران رخ دخت شاه
|
|
درفشان ازو یاره و تخت و گاه
|
فرو ماندند اندرو خیره خیر
|
|
ز دیدار او سست شد پای پیر
|