ستایندهی مرد نادان شوند
|
|
نیایش کنان پیش یزدان شوند
|
همی داند آنکس که گوید دروغ
|
|
همی زان پرستش نگیرد فروغ
|
ششم آنک دیدی بر اسپی دو سر
|
|
خورش را نبودی بروبر گذر
|
زمانی بیاید که مردم به چیز
|
|
شود شاد و سیری نیابند نیز
|
نه درویش یابد ازو بهرهیی
|
|
نه دانش پژوهی و نه شهرهیی
|
جز از خویشتن را نخواهند بس
|
|
کسی را نباشند فریادرس
|
به هفتم که پرآب دیدی سه خم
|
|
یکی زو تهی مانده بد تا بدم
|
دو از آب دایم سراسر بدی
|
|
میانه یکی خشک و بیبر بدی
|
ازین پس بیاید یکی روزگار
|
|
که درویش گردد چنان سست و خوار
|
که گر ابر گردد بهاران پرآب
|
|
ز درویش پنهان کند آفتاب
|
نبارد بدو نیز باران خویش
|
|
دل مرد درویش زو گشته ریش
|
توانگر ببخشد همی این بران
|
|
یکی با دگر چرب و شیرینزبان
|
شود مرد درویش را خشک لب
|
|
همی روز را بگذراند به شب
|
دگر آنک گاوی چنان تن درست
|
|
ز گوسالهی لاغر او شیر جست
|
چو کیوان به برج ترازو شود
|
|
جهان زیر نیروی بازو شود
|
شود کار بیمار و درویش سست
|
|
وزو چیز خواهد همی تندرست
|
نه هرگز گشاید سر گنج خویش
|
|
نه زو باز دارد به تن رنج خویش
|
دگر چشمهیی دیدی از آب خشک
|
|
به گرد اندرش آبهای چو مشک
|
نه زو بردمیدی یکی روشن آب
|
|
نه آن آبها را گرفتی شتاب
|
ازین پس یکی روزگاری وبد
|
|
که اندر جهان شهریاری بود
|