چنین گفت گوینده‌ی پهلوی

به ژرفی بدین خواب من گوش دار گزارش کن و یک به یک هوش دار
چنان دان که یک شب خردمند و پاک بخفتم برام بی‌ترس و باک
یکی خانه دیدم چو کاخی بزرگ بدو اندرون ژنده پیلی سترگ
در خانه پیداتر از کاخ بود به پیش اندرون تنگ سوراخ بود
گذشتی ز سوراخ پیل ژیان تنش را ز تنگی نکردی زیان
ز روزن گذشتی تن و بوم اوی بماندی بدان خانه خرطوم اوی
دگر شب بدان گونه دیدم که تخت تهی ماندی از من ای نیک‌بخت
کیی برنشستی بران تخت عاج به سر بر نهادی دل‌افروز تاج
سه دیگر شب از خوابم آمد شتاب یکی نغز کرپاس دیدم به خواب
بدو اندر آویخته چار مرد رخان از کشیدن شده لاژورد
نه کرپاس جایی درید آن گروه نه مردم شدی از کشیدن ستوه
چهارم چنان دیدم ای نامدار که مردی شدی تشنه بر جویبار
همی آب ماهی برو ریختی سر تشنه از آب بگریختی
جهان مرد و آب از پس او دوان چه گوید بدین خواب نیکی گمان
به پنجم چنان دید جانم به خواب که شهری بدی هم به نزدیک آب
همه مردمش کور بودی به چشم یکی را ز کوری ندیدم به خشم
ز داد و دهش وز خرید و فروخت تو گفتی همی شارستان برفروخت
ششم دیدم ای مهتر ارجمند که شهری بدندی همه دردمند
شدندی بپرسیدن تن درست همی دردمند آب ایشان بجست
همی گفت چونی به درد اندرون تنی دردمند و دلی پر ز خون