| چنین گفت گویندهی پهلوی | شگفت آیدت کاین سخن بشنوی | |
| یکی شاه بد هند را نام کید | نکردی جز از دانش و رای صید | |
| دل بخردان داشت و مغز ردان | نشست کیان افسر موبدان | |
| دمادم به ده شب پس یکدگر | همی خواب دید این شگفتی نگر | |
| به هندوستان هرک دانا بدند | به گفتار و دانش توانا بدند | |
| بفرمود تا ساختند انجمن | هرانکس که دانا بد و رایزن | |
| همه خوابها پیش ایشان بگفت | نهفته پدید آورید از نهفت | |
| کس آن را گزارش ندانست کرد | پراندیشه شدشان دل و روی زرد | |
| یکی گفت با کید کای شهریار | خردمند وز مهتران یادگار | |
| یکی نامدارست مهران به نام | ز گیتی به دانش رسیده به کام | |
| به شهر اندرش خواب و آرام نیست | نشستش به جز با دد و دام نیست | |
| ز تخم گیاهای کوهی خورد | چو ما را به مردم همی نشمرد | |
| نشستنش با غرم و آهو بود | ز آزار مردم به یکسو بود | |
| ز چیزی به گیتی نیابد گزند | پرستنده مردی و بختی بلند | |
| مرین خوابها را به جز پیش اوی | مگو و ز نادان گزارش مجوی | |
| چنین گفت با دانشی کید شاه | کزین پرهنر بگذری نیست راه | |
| همانگه باسپ اندر آورد پای | به آواز مهران بیامد ز جای | |
| حکیمان برفتند با او به هم | بدان تا سپهبد نباشد دژم | |
| جهاندار چون نزد مهران رسید | بپرسید داننده را چون سزید | |
| بدو گفت کای مرد یزدانپرست | که در کوه با غرم داری نشست |