| دلارای چون آن سخنها شنید | یکی باد سرد از جگر برکشید | |
| ز دارا ز دیده ببارید خون | که بد ریخته زیر خاک اندرون | |
| نویسندهی نامه را پیش خواند | همه خون ز مژگان به رخ برفشاند | |
| مر آن نامه را خوب پاسخ نوشت | سخنهای با مغز و فرخ نوشت | |
| نخست آفرین کرد بر کردگار | جهاندار دادار پروردگار | |
| دگر گفت کز کار گردان سپهر | کزویست پرخاش و آرام و مهر | |
| همی فر دارا همی خواستیم | زبان را به نام وی آراستیم | |
| کنون چون زمان وی اندر گذشت | سر گاه او چوب تابوت گشت | |
| ترا خواهم اندر جهان نیکوی | بزرگی و پیروزی و خسروی | |
| به کام تو خواهم که باشد جهان | برین آشکارا ندارم نهان | |
| شنیدم همه هرچ گفتی ز مهر | که از جان تو شاد بادا سپهر | |
| ازان دخمه و دار وز ماهیار | مکافات بدخواه جانوشیار | |
| چو خون خداوند ریزد کسی | به گیتی درنگش نباشد بسی | |
| دگر آنک جستی همی آشتی | بسی روز با پند بگذاشتی | |
| نیاید ز شاهان پرستندگی | نجوید کس از تاجور بندگی | |
| به جای شهنشاه ما را توی | چو خورشید شد ماه ما را توی | |
| مبادا به گیتی به جز کام تو | همیشه بر ایوانها نام تو | |
| دگر آنک از روشنک یاد کرد | دل ما بدان آرزو شاد کرد | |
| پرستندهی تست ما بندهایم | به فرمان و رایت سرافگندهایم | |
| درودت فرستاد و پاسخ نوشت | یکی خوب پاسخ بسان بهشت |