ز کرمان کس آمد سوی اصفهان

ازو باد بر نامداران درود بر اندازه‌ی هر یکی بر فزود
جز از نیک‌نامی و فرهنگ و داد ز کردار گیتی مگیرید یاد
به پیروزی اندر غم آمد مرا به سور اندرون ماتم آمد مرا
بدارنده‌ی آفتاب بلند که بر جان دارا نجستم گزند
مر آن شاه را دشمن از خانه بود یکی بنده بودش نه بیگانه بود
کنون یافت بادافره ایزدی چو بد ساخت آمد به رویش بدی
شما داد جویید و پیمان کنید زبان را به پیمان گروگان کنید
چو خواهید کز چرخ یابید بخت ز من بدره و برده و تاج و تخت
پر از درد داراست روشن دلم بکوشم کز اندرز او نگسلم
هرانکس که آید بدین بارگاه درم یابد و ارج و تخت و کلاه
چو خواهد که باشد به ایوان خویش نگردد گریزان ز پیمان خویش
بیابند چیزی که خواهد ز گنج ازان پس نبیند کسی درد و رنج
درم را به نام سکندر زنید بکوشید و پیمان ما مشکنید
نشستنگه شهریاران خویش بسازید زین پس به آیین پیش
مدارید بازار بی‌پاسبان که راند همی نام من بر زبان
مدارید بی‌مرزبان مرز خویش پدید آورید اندرین ارز خویش
بدان تا نباشد ز دزدان گزند بمانید شادان‌دل و سودمند
ز هر شهر زیبا پرستنده‌یی پر از شرم بیداردل بنده‌یی
که شاید به مشکوی زرین ما بداند پرستیدن آیین ما
چنان کو برفتن نباشد دژم نشاید که بر برده باشد ستم