سکندر چو بشنید کامد سپاه

چو رزم آوری باتو رزم آورم ازین بوم بی‌رزم برنگذرم
گزین کن یکی روزگار نبرد برین باش و زین آرزو برمگرد
که من سر نپیچم ز جنگ سران وگر چند باشد سپاهی گران
چو دارا بدید آن دل و رای او سخن گفتن و فر و بالای او
تو گفتی که داراست بر تخت عاج ابا یاره و طوق و با فر و تاج
بدو گفت نام و نژاد تو چیست که بر فر و شاخت نشان کییست
از اندازه‌ی کهتران برتری من ایدون گمانم که اسکندری
بدین فر و بالا و گفتار و چهر مگر تخت را پروریدت سپهر
چنین داد پاسخ که این کس نکرد نه در آشتی و نه اندر نبرد
نه گویندگان بر درش کمترند که بر تارک بخردان افسرند
کجا خود پیام آرد از خویشتن چنان شهریاری سر انجمن
سکندر بدان مایه دارد خرد که از رای پیشینگان بگذرد
پیامم سپهبد بدین گونه داد بگفتم به شاه آنچ او کرد یاد
بیاراستندش یکی جایگاه چنانچون بود درخور پایگاه
سپهدار ایران چو بنهاد خوان به سالار فرمود کو را بخوان
چو نان خورده شد مجلس آراستند می و رود و رامشگران خواستند
سکندر چو خوردی می خوشگوار نهادی سبک جام را بر کنار
چنین تا می و جام چندی بگشت نهادن ز اندازه اندر گذشت
دهنده بیامد به دارا بگفت که رومی شد امروز با جام جفت
بفرمود تا زو بپرسند شاه که جام نبید از چه داری نگاه