سکندر چو بشنید کامد سپاه
|
|
پذیره شدن را بپیمود راه
|
میان دو لشکر دو فرسنگ ماند
|
|
سکندر گرانمایگان را بخواند
|
چو سیر آمد از گفتهی رهنمای
|
|
چنین گفت کاکنون جزین نیست رای
|
که من چون فرستادهیی پیش اوی
|
|
شوم برگرایم کم و بیش اوی
|
کمر خواست پرگوهر شاهوار
|
|
یکی خسروی جامهی زرنگار
|
ببردند بالای زرین ستام
|
|
به زین اندرون تیغ زرین نیام
|
سواری ده از رومیان برگزید
|
|
که دانند هرگونه گفت و شنید
|
ز لشکر بیامد سپیده دمان
|
|
خود و نامداران ابا ترجمان
|
چو آمد به نزدیک دارا فراز
|
|
پیاده شد و برد پیشش نماز
|
جهاندار دارا مر او را بخواند
|
|
بپرسید و بر زیر گاهش نشاند
|
همه نامداران فروماندند
|
|
بروبر نهان آفرین خواندند
|
ز دیدار آن فر و فرهنگ او
|
|
ز بالا و از شاخ و آهنگ او
|
همانگه چو بنشست بر پای خاست
|
|
پیام سکندر بیاراست راست
|
نخست آفرین کرد بر شهریار
|
|
که جاوید بادا سر تاجدار
|
سکندر چنین گفت کای نیکنام
|
|
به گیتی بهرجای گسترده کام
|
مرا آرزو نیست با شاه جنگ
|
|
نه بر بوم ایران گرفتن درنگ
|
برآنم که گرد زمین اندکی
|
|
بگردم ببینم جهان را یکی
|
همه راستی خواهم و نیکویی
|
|
به ویژه که سالار ایران تویی
|
اگر خاک داری تو از من دریغ
|
|
نشاید سپردن هوا را چو میغ
|
چنین با سپاه آمدی پیش من
|
|
نه آگاهی از رای کم بیش من
|