ز زاینده قیصر برافراخت یال
|
|
که آن زادنش فرخ آمد به فال
|
به شبگیر فرزند را خواستی
|
|
همان مادیان را بیاراستی
|
بسودی همان کره را چشم و یال
|
|
که همتای اسکندر او بد به سال
|
سپهر اندرین نیز چندی بگشت
|
|
ز هرگونهیی سالیان برگذشت
|
سکندر دل خسروانی گرفت
|
|
سخن گفتن پهلوانی گرفت
|
فزون از پسر داشتی قیصرش
|
|
بیاراستی پهلوانی برش
|
خرد یافت لختی و شد کاردان
|
|
هشیوار و با سنگ و بسیاردان
|
ولی عهد گشت از پس فیلقوس
|
|
بدیدار او داشتی نعم و بوس
|
هنرها که باشد کیان را به کار
|
|
سکندر بیاموخت ز آموزگار
|
تو گفتی نشاید مگر داد را
|
|
وگر تخت شاهی و بنیاد را
|
وزان پس که ناهید نزد پدر
|
|
بیامد زنی خواست دارا دگر
|
یکی کودک آمدش با فر و یال
|
|
ز فرزند ناهید کهتر به سال
|
همان روز داراش کردند نام
|
|
که تا از پدر بیش باشد به کام
|
چو ده سال بگذشت زین با دو سال
|
|
شکست اندر آمد به سال و به مال
|
بپژمرد داراب پور همای
|
|
همی خواندندش به دیگر سرای
|
بزرگان و فرزانگان را بخواند
|
|
ز تخت بزرگی فراوان براند
|
بگفت این که دارای داراکنون
|
|
شما را به نیکی بود رهنمون
|
همه گوش دارید و فرمان کنید
|
|
ز فرمان او رامش جان کنید
|
که این تخت شاهی نماند دراز
|
|
به خوشی رود زود خوانند باز
|
بکوشید تا مهر و داد آورید
|
|
به شادی مرا نیز یاد آورید
|