تو آن کن که از شهریاران سزاست
|
|
پدر شاه بود و پسر پادشاست
|
چو بشنید آزادگانرا بخواند
|
|
همه داستان پیش ایشان براند
|
چه بینید گفت اندرین گفت و گوی
|
|
بجوید همی فیلقوس آب روی
|
همه مهتران خواندند آفرین
|
|
که ای شاه بینادل و پاکدین
|
شهنشاه بر مهتران مهتر است
|
|
ز کار آن گزیند کجا در خور است
|
یکی دختری دارد این نامدار
|
|
به بالای سرو و به رخ چون بهار
|
بتآرای چون او نبیند به چین
|
|
میان بتان چون درخشان نگین
|
اگر شاه بیند پسند آیدش
|
|
به پالیز سرو بلند آیدش
|
فرستادهی روم را خواند شاه
|
|
بگفت آنچ بشنید از نیکخواه
|
بدو گفت رو پیش قیصر بگوی
|
|
اگر جست خواهی همی آب روی
|
پس پردهی تو یکی دختر است
|
|
که بر تارک بانوان افسر است
|
نگاری که ناهید خوانی ورا
|
|
بر اورنگ زرین نشانی ورا
|
به من بخش و بفرست با باژ روم
|
|
چو خواهی که بیرنج ماندت بوم
|
فرستاده بشنید و آمد چو باد
|
|
به قیصر بر آن گفتها کرد یاد
|
بدان شاد شد فیلقوس و سپاه
|
|
که داماد باشد مر او را چو شاه
|
سخن گفت هرگونه از باژ و ساو
|
|
ز چیزی که دارد پی روم تاو
|
بران بر نهادند سالی که شاه
|
|
ستاند ز قیصر که دارد سپاه
|
ز زر خایهی ریخته صدهزار
|
|
ابا هر یکی گوهر شاهوار
|
چهل کرده مثقال هر خایهیی
|
|
همان نیز گوهر گرانمایهیی
|
ببخشید بر مرزبانان روم
|
|
هرانکس که بودند ز آباد بوم
|