چنان بد که روزی یکی تندباد

به پیش سپهبد بگفت آنچ دید دل پهلوان زان سخن بردمید
بفرمود کو را بخوانید زود خروشی برین سان که یارد شنود
برفتند و گفتند کای خفته مرد ازین خواب برخیز و بیدار گرد
چو دارا به اسپ اندر آورد پای شکسته رواق اندر آمد ز جای
چو سالار شاه آن شگفتی بدید سرو پای داراب را بنگرید
چنین گفت کاینت شگفتی شگفت کزین برتر اندیشه نتوان گرفت
بشد تیز با او به پرده‌سرای همی گفت کای دادگر یک خدای
کسی در جهان این شگفتی ندید نه از کار دیده بزرگان شنید
بفرمود تا جامه‌ها خواستند به خرگاه جایی بیاراستند
به کردار کوه آتشی برفروخت بسی عود و با مشک و عنبر بسوخت
چو خورشید سر برزد از کوهسار سپهبد برفتن بر آراست کار
بفرمود تا موبدی رهنمای یکی دست جامه ز سر تا به پای
یکی اسپ با زین و زرین ستام کمندی و تیغی به زرین نیام
به داراب دادند و پرسید زوی که ای شیردل مهتر نامجوی
چو مردی تو و زادبومت کجاست سزد گر بگویی همه راه راست
چو بشنید داراب یکسر بگفت گذشته همی برگشاد از نهفت
بران سان که آن زن برو کرد یاد سخنها همی گفت با رشنواد
ز صندوق و یاقوت و بازوی خویش ز دینار و دیبا به پهلوی خویش
یکایک به سالار لشکر بگفت ز خواب و ز آرام و خورد و نهفت
هم‌انگه فرستاد کس رشنواد فرستاده را گفت بر سان باد