| گامی پشوتن که دستور بود | ز کشتن دلش سخت رنجور بود | |
| به پیش جهاندار بر پای خاست | چنین گفت کای خسرو داد و راست | |
| اگر کینه بودت به دل خواستی | پدید آمد از کاستی راستی | |
| کنون غارت و کشتن و جنگ و جوش | مفرمای و مپسند چندین خروش | |
| ز یزدان بترس و ز ما شرمدار | نگه کن بدین گردش روزگار | |
| یکی را برآرد به ابر بلند | یکی زو شود زار و خوار و نژند | |
| پدرت آن جهانگیر لشکر فروز | نه تابوت را شد سوی نیمروز | |
| نه رستم به کابل به نخچیرگاه | بدان شد که تا نیست گردد به چاه | |
| تو تا باشی ای خسرو پاک و راد | مرنجان کسی را که دارد نژاد | |
| چو فرزند سام نریمان ز بند | بنالد به پروردگار بلند | |
| بپیچی ازان گرچه نیکاختری | چو با کردگار افگند داوری | |
| چو رستم نگهدار تخت کیان | همی بر در رنج بستی میان | |
| تو این تاج ازو یافتی یادگار | نه از راه گشتاسپ و اسفندیار | |
| ز هنگامهی کی قباد اندرآی | چنین تا به کیخسرو پاکرای | |
| بزرگی به شمشیر او داشتند | مهان را همه زیر او داشتند | |
| ازو بند بردار گر بخردی | دلت بازگردان ز راه بدی | |
| چو بشنید شاه از پشوتن سخن | پشیمان شد از درد و کین کهن | |
| خروشی برآمد ز پردهسرای | که ای پهلوانان با داد و رای | |
| بسیچیدن بازگشتن کنید | مبادا که تاراج و کشتن کنید | |
| بفرمود تا پای دستان ز بند | گشادند و دادند بسیار پند |