چو بهمن به تخت نیا بر نشست

فرامرز کز بهر خون پدر به خورشید تابان برآورد سر
به کابل شد و کین رستم بخواست همه بوم و بر کرد با خاک راست
زمین را ز خون بازنشناختند همی باره بر کشتگان تاختند
به کینه سزاوارتر کس منم که بر شیر درنده اسپ افگنم
اگر بشمری در جهان نامدار سواری نبینی چو اسفندیار
چه بیند و این را چه پاسخ دهید بکوشید تا رای فرخ نهید
چو بشنید گفتار بهمن سپاه هرانکس که بد شاه را نیکخواه
به آواز گفتند ما بنده‌ایم همه دل به مهر تو آگنده‌ایم
ز کار گذشته تو داناتری ز مردان جنگی تواناتری
به گیتی همان کن که کام آیدت وگر زان سخن فر و نام آیدت
نپیچد کسی سر ز فرمان تو که یارد گذشتن ز پیمان تو
چو پاسخ چنین یافت از لشکرش به کین اندرون تیزتر شد سرش
همه سیستان را بیاراستند برین بر نهادند و برخاستند
به شبگیر برخاست آوای کوس شد از گرد لشکر سپهر آبنوس
همی رفت زان لشکر نامدار سواران شمشیرزن صد هزار