بزرگان ایران گرفتند خشم
|
|
ز آزرم گشتاسپ شستند چشم
|
به آواز گفتند کای شوربخت
|
|
چو اسفندیاری تو از بهر تخت
|
به زابل فرستی به کشتن دهی
|
|
تو بر گاه تاج مهی برنهی
|
سرت را ز تاج کیان شرم باد
|
|
به رفتن پی اخترت نرم باد
|
برفتند یکسر ز ایوان او
|
|
پر از خاک شد کاخ و دیوان او
|
چو آگاه شد مادر و خواهران
|
|
ز ایوان برفتند با دختران
|
برهنه سر و پای پرگرد و خاک
|
|
به تن بر همه جامه کردند چاک
|
پشوتن همی رفت گریان به راه
|
|
پس پشت تابوت و اسپ سیاه
|
زنان از پشوتن درآویختند
|
|
همی خون ز مژگان فرو ریختند
|
که این بند تابوت را برگشای
|
|
تن خسته یک بار ما را نمای
|
پشوتن غمی شد میان زنان
|
|
خروشان و گوشت از دو بازو کنان
|
به آهنگران گفت سوهان تیز
|
|
بیارید کامد کنون رستخیز
|
سر تنگ تابوت را باز کرد
|
|
به نوی یکی مویه آغاز کرد
|
چو مادرش با خواهران روی شاه
|
|
پر از مشک دیدند ریش سیاه
|
برفتند یکسر ز بالین شاه
|
|
خروشان به نزدیک اسپ سیاه
|
بسودند پر مهر یال و برش
|
|
کتایون همی ریخت خاک از برش
|
کزو شاه را روز برگشته بود
|
|
به آورد بر پشت او کشته بود
|
کزین پس کرا برد خواهی به جنگ
|
|
کرا داد خواهی به چنگ نهنگ
|
به یالش همی اندرآویختند
|
|
همی خاک بر تارکش ریختند
|
به ابر اندر آمد خروش سپاه
|
|
پشوتن بیامد به ایوان شاه
|