چو رستم بدر شد ز پرده‌سرای

یکی ژنده پیل است بر کوه گنگ اگر با سلیح اندر آید به جنگ
اگر با سلیح نبردی بود همانا که آیین مردی بود
به بالا همی بگذرد فر و زیب بترسم که فردا ببیند نشیب
همی سوزد از مهر فرش دلم ز فرمان دادار دل نگسلم
چو فردا بیاید به آوردگاه کنم روز روشن بروبر سیاه
پشوتن بدو گفت بشنو سخن همی گویمت ای برادر مکن
ترا گفتم و بیش گویم همی که از راستی دل نشویم همی
میازار کس را که آزاد مرد سر اندر نیارد به آزار و درد
بخسب امشب و بامداد پگاه برو تا به ایوان او بی‌سپاه
بایوان او روز فرخ کنیم سخن هرچ گویند پاسخ کنیم
همه کار نیکوست زو در جهان میان کهان و میان مهان
همی سر نپیچد ز فرمان تو دلش راست بینم به پیمان تو
تو با او چه گویی به کین و به خشم بشوی از دلت کین وز خشم چشم
یکی پاسخ آوردش اسفندیار که بر گوشه‌ی گلستان رست خار
چنین گفت کز مردم پاک‌دین همانا نزیبد که گوید چنین
گر ایدونک دستور ایران توی دل و گوش و چشم دلیران توی
همی خوب داری چنین راه را خرد را و آزردن شاه را
همه رنج و تیمار ما باد گشت همان دین زردشت بیداد گشت
که گوید که هر کو ز فرمان شاه بپیچد به دوزخ بود جایگاه
مرا چند گویی گنهکار شو ز گفتار گشتاسپ بیزار شو