چنین پاسخ آوردش اسفندیار

ز دشت اندرآیی سوی خان من بوی شاد یک چند مهمان من
سخن هرچ گفتم بجای آورم خرد پیش تو رهنمای آورم
بیاسای چندی و با بد مکوش سوی مردمی یاز و بازآر هوش
چنین گفت با او یل اسفندیار که تخمی که هرگز نروید مکار
تو فردا ببینی ز مردان هنر چو من تاختن را ببندم کمر
تن خویش را نیز مستای هیچ به ایوان شو و کار فردا بسیچ
ببینی که من در صف کارزار چنانم چو با باده و میگسار
چو از شهر زاول به ایران شوم به نزدیک شاه و دلیران شوم
هنر بیش بینی ز گفتار من مجوی اندرین کار تیمار من
دل رستم از غم پراندیشه شد جهان پیش او چون یکی بیشه شد
که گر من دهم دست بند ورا وگر سر فرازم گزند ورا
دو کارست هر دو به نفرین و بد گزاینده رسمی نو آیین و بد
هم از بند او بد شود نام من بد آید ز گشتاسپ انجام من
به گرد جهان هرک راند سخن نکوهیدن من نگردد کهن
که رستم ز دست جوانی بخست به زاول شد و دست او را ببست
همان نام من بازگردد به ننگ نماند ز من در جهان بوی و رنگ
وگر کشته آید به دشت نبرد شود نزد شاهان مرا روی زرد
که او شهریاری جوان را بکشت بدان کو سخن گفت با او درشت
برین بر پس از مرگ نفرین بود همان نام من نیز بی‌دین بود
وگر من شوم کشته بر دست اوی نماند به زاولستان رنگ و بوی